عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان misslife و آدرس misslife.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 49
بازدید ماه : 175
بازدید کل : 21779
تعداد مطالب : 18
تعداد نظرات : 288
تعداد آنلاین : 1

كد موسيقي براي وبلاگ

آمار مطالب

:: کل مطالب : 18
:: کل نظرات : 288

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 4
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 49
:: بازدید ماه : 175
:: بازدید سال : 536
:: بازدید کلی : 21779

RSS

Powered By
loxblog.Com

1-7
چهار شنبه 15 خرداد 1392 ساعت 13:46 | بازدید : 1682 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

 قسمت های اول تا هفتم داستان


|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ممنون رهاااا
دو شنبه 18 فروردين 1398 ساعت 23:56 | بازدید : 1510 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

دوستان براتون فایلpdfداستانمو آماده کردم تا هرکی بخواد دانلود کنه و به راحتی بخونه.

البته همه ی این زحمتا به گردن آبجی رها بوده.

 

دانلود


|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
قسمت دوازدهم(آخرین)
سه شنبه 22 اسفند 1391 ساعت 12:14 | بازدید : 1592 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

سلام داداش و آبجی های گلم مرسی که تو این مدت تحملم کردین با دیر آپ کردنام و....بانظراتون دلگرمم کردین  ولی  دلگیرم از اونایی که به شوخی گرفتن و مسخره کردن گفتن داستان خودته؟؟

ببخشید نتونستم بهتون خبر بدم که قسمت آخرو نوشتم آخه حالم خوش نیس بازم یاد.....

ازتون یه خواهش دارم این سایتو به هرکی که میشناسین معرفی کنین نه بخاطر خودم .میخوام هم سن و سالای خودم بدونن عشق با آدما چیکار میکنه...میدونم که این کارو میکنین.

لطفا بعدخوندنتون نظر بدین و بگین چه حالی دارین.خداحافظ

 

 


|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
:: ادامه مطلب ...
قسمت یازدهم
شنبه 19 اسفند 1391 ساعت 20:30 | بازدید : 1429 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

میگن دل شکسته رو عزیز دل شکسته میشناسه . گریه پنهون شب رو نگاه خسته میشناسه . حتی

اگه هیچی نگی سکوتت پر از غمه . خنده بی رنگ لبات معنی اشک نم نمه ...

این روز برخلاف روزهای دیگه متفاوته . این روز روز شروع شدن بدبختیامه بدون این که خبر داشته باشم .

این روز روز مقدسیه . روزیه که همه عاشقا چشیدن ...


|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
:: ادامه مطلب ...
ادامه قسمت دهم
چهار شنبه 16 اسفند 1391 ساعت 23:52 | بازدید : 1251 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

 

 

علی نون خرید و هنوز نوبت من نشده بود . علی منو از صف کنار کشید و ازم خواست که به حرفاش

گوش بدم و کمکش کنم . به علی گفتم خب ؟ تعریف کن ببینم چرا اینقدر تو همی . کم پیدا هم شدی ؟

حال میکنی با مینا خانومت ؟

علی گفت : نه بابا دعوا کردیم . بهم زدیم . اونم چه جور . دیگه فکر کنم روم نشه به روش نگاه کنم چه

برسه باهاش صحبت کنم و ...


|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
:: ادامه مطلب ...
قسمت دهم
دو شنبه 14 اسفند 1391 ساعت 22:46 | بازدید : 1500 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

تازه داشتيم صبحونه ميخورديم که در خونه زده شد .

به سياوش گفتم : سيا بدو برو در رو باز کن . سيا گفت : خودت برو مگه من حمالم . با عصبانيت پا شدم

و يه سيلي محکمي هم به سر سيا زدم . سيا گفت : برو برگشتني حالت رو جا ميارم . در رو باز کردم

ديدم خالمه .

-سلام خاله جووووووووووون .

-سلام رضا ....


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...
ادامه قسمت نهم
چهار شنبه 9 اسفند 1391 ساعت 21:18 | بازدید : 1505 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

 

 

شب بود که خاله ام اینا جمع شدن خونه ما ... سیاوش پسر خاله هم اومده بود . خلاصه حرف از

مسافرت شد من به سیاوش اشاره کردم بیا بریم اتاق کارت دارم . اومدیم اتاق خودم گفتم ببین ...

دوست داری ما نریم و اینجا بمونیم . خیلی حال میده ها ... خودمون هر وقت دلمون گرفت بریم بیرون و

سینما و پارک و ... خلاصه خودمونو عشقه ...


|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...
قسمت نهم
یک شنبه 6 اسفند 1391 ساعت 22:30 | بازدید : 1368 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

 

 

بازم دفتر مشکی خاطراتمو باز میکنم تا بازم بنویسم . تا بازم تکه ای از باغچه قلبمو آب بدم ...

اخ ... دلم خیلی گرفته . از کجا بگم . چی بگم . تنها آرزوم اینه که یکی بتونه درکم کنه ... یکی هست

بتونه برام بگه که چرا این همه غصه بعد اون مهمون دلم شد ؟ میتونه بگه چرا دنیا این همه سخت

میگیره ؟ میتونه ؟...

 


|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...
ادامه قسمت هشتم
جمعه 4 اسفند 1391 ساعت 15:58 | بازدید : 1436 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

  

 

روزامون نزدیک عید بود . بهار داشت میومد .  ولی من خیلی زمستونو دوست داشتم . زمستونو به

خاطر رنگ خاکستری اش دوست داشتم . به خاطر ابرایی که حرفایی داشتن واسه گفتن . حس میکردم

فقط زمستونه که میتونه منو درک کنه . فقط زمستونه که بین این همه فصل ها عاشقه ....


|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
:: ادامه مطلب ...
قسمت هشتم
پنج شنبه 3 اسفند 1391 ساعت 15:6 | بازدید : 1364 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

نگین رفت و خیالم از بابت نگین راحت شد . ولی فکر رفتن آبروم هنوزم دغدغه ذهنم شده بود . آخه چرا

باید اینطور میشد . چند روزی بود هی تو دلم مینا رو نفرین میکردم . (خدایا کاش تا الان منو بخشیده

باشه )

چند روز گذشت من از مینا و نگین بی خبر بودم . دلم میخواست یه وقت تعیین کنم  و تو پارک نگین رو

ببینم . درساهام زیاد سخت نبودن و وقت خوبی بود تا با نگین بتونم هم کلام شم . دلم خواست

مرتضی رو هم با خودم بیارم تا تنها نباشم . جمعه بود

هوا گرم بود . آفتابی آفتابی .صبح به نگین اس دادم گفتم " سلام . نگین جان . امروز گردش میرین ؟ ".....

 


|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
:: ادامه مطلب ...
قسمت هفتم
سه شنبه 1 اسفند 1391 ساعت 19:14 | بازدید : 1374 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

 

 

اسم پسرخاله ام سیاوش بود ) . سیاوش گفت : چه خبرا ؟؟؟ چیکار میکنی با دخی هاااااا؟

یه لحظه خنده شدیدی اومد سراغم نتونستم وایستم . یهو قهقه زدم . انگار یه جوک شنیده بودم .

سیاوش گفت : هاااااااا . دیدی ؟؟؟ حتما تو یه چیزیت هست . بگو ببینم اسمش چیه ؟؟؟ چه شگلیه . با

خنده گفتم : چی میگی ؟ واسه خودت میبری و میدوزی ...


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...
قسمت ششم
دو شنبه 30 بهمن 1391 ساعت 22:11 | بازدید : 1355 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

 

 

نتونستم . حرفم تو گلوم موند . چشمامو گشاد کردم . علی هم زل زده بود تو صورتم . بعد سرم رو

انداختم پایین . چند لحظه بعد گفتم : چرا این کار رو از من میخوای ؟ چرا خودت بهش نمیگی ؟ مگه من

کی هستم ؟

علی خندید گفت : بابا مینا که هر شب تو خونه شماست . خب بهش بگو دیگه . ببین رضا من تو مدت

دوستیمون اصلا ازت خواهش نکردم ولی الان خواهش میکنم این کار رو برام بکن .

گفتم...


|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...
قسمت پنجم
یک شنبه 29 بهمن 1391 ساعت 20:12 | بازدید : 1453 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

 

همون طور که داشتم تو دلم پچ پچ میکردم ، داشتم به دختره نزدیک میشدم . یه خورده که نزدیک شدیم

دختره یه خورده کنار راه رفت ، نزدیک و نزدیک تر شدیم . بدنم داغ کرده بود ، خیلی استرس داشتم .

یهویی کتاب از دستم ولو شد زمین . دختره ایستاد . چند لحظه مکث کردم . نمیخواستم خم شم و

کتاب رو بردارم . بعد چند لحظه انگار داشتم خواب میدیدم . دختره خم شد کتاب رو برداشت دختره......


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...
قسمت چهارم
جمعه 27 بهمن 1391 ساعت 3:26 | بازدید : 1364 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

من از دور دیدم که اون دختره با دوتا از دوستای دیگه اش دارن میان . با خودم گفتم . خدایا چیکار کنم که

توجه اش رو جلب کنم .

با خودم گفتم وقتی اون دختره نزدیک شد من این کتاب رو میندازم جلوی پاش ؛ با اینکه عمدا ننداختم از

دستم افتاد . تا یه خورده جلب توجه بشه . خلاصه نزدیک و نزدیک تر شدیم . من کتاب رو انداختم زمین .....


|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...
قسمت سوم
چهار شنبه 25 بهمن 1391 ساعت 20:23 | بازدید : 1414 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )


مینا و مامانش بلند شدند و دیگه یواش یواش میخواستن برن . مامانش گفت : آقا رضا مرسی گلم .

منم گفتم : تشکر . خداحافظ .

مینا و مامانش رفتن خونه شون . منم رفتم اتاق آبجیم که یه گوشمالیه حسابی بهش بدم . که چرا

نیومده میگه که "مامان رضا سیگار کشیده " اصلا یه بچه چی میفهمه که سیگار چیه ؟؟؟

خواستم آبجی کوچولو رو نصیحتش کنم...


|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...
قسمت دوم
جمعه 20 بهمن 1391 ساعت 16:11 | بازدید : 1366 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

کوچه مون برگ ها هنوز زمین بودن و برف روشونو پوشونده بود . خیلی صحنه قشنگی بود . مرتضی

چترش رو باز کرد سه تایی رفتیم زیر یه چتر مشکی ...

ما مدرسه مون تو یه کوچه ی بزرگی بود . کم مونده بود برسیم سر کوچه که مدرسه دخترانه ای که کنار

مدرسه ما بود دیگه داشتن بر میگشتن خونه ....


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
:: ادامه مطلب ...
قسمت اول
چهار شنبه 18 بهمن 1391 ساعت 21:36 | بازدید : 1376 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

 

 آخرای آذر ماه بود ... دیگه یواش یواش داشت امتحانات شروع میشد . شب مه آلودی بود . سرد بود . ماه

دیده نمیشد . خونه کنار شومینه نشسته بودم کتاب سهراب سپهری دستم بود و داشتم تو دلم

میخوندم . دیدم آبجی کوچیکم اومد کنارم گفت : داداش رضا !!! من دلم پفک میخواد . اگه نخری ...


|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
:: ادامه مطلب ...
سلااام
چهار شنبه 18 بهمن 1398 ساعت 21:20 | بازدید : 1583 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

 خیلی بده اگه تو دلت یه حرفی داشته باشی نتونی بگی  یه عمری بغضت رو نگه داشته باشی و یهویی

بترکه .فقط با این داستان عاشقانه من میتونم بغضمو بریزم بیرون . 

خوشحال میشم نظرتون رو بعد خوندن هرقسمت بدونم.

بچه ها به لطف خودتون تعداد زیاد شده نمیرسم دونه دونه خبرکنم واسه اطلاع از آپ بودنم تو خبرنامه عضوشین.(بی زحمت)


|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8

تعداد صفحات : 2
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد