نگین رفت و خیالم از بابت نگین راحت شد . ولی فکر رفتن آبروم هنوزم دغدغه ذهنم شده بود . آخه چرا
باید اینطور میشد . چند روزی بود هی تو دلم مینا رو نفرین میکردم . (خدایا کاش تا الان منو بخشیده
باشه )
چند روز گذشت من از مینا و نگین بی خبر بودم . دلم میخواست یه وقت تعیین کنم و تو پارک نگین رو
ببینم . درساهام زیاد سخت نبودن و وقت خوبی بود تا با نگین بتونم هم کلام شم . دلم خواست
مرتضی رو هم با خودم بیارم تا تنها نباشم . جمعه بود
هوا گرم بود . آفتابی آفتابی .صبح به نگین اس دادم گفتم " سلام . نگین جان . امروز گردش میرین ؟ ".....
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
:: ادامه مطلب ...